یه داستان باحاله گذاشتم.خودم که خیلی ازش خوشم اومد..حتما برین ادامه مطالب
وکامل بخونین ضرر نمیکنین خدایی....جریان ازین قراره:
یه روز یه خانوم حاجی بازاری خونه ش رو مرتب کرده بود
و دیگه می خواست بره حمام که ترگل ورگل بشه برای حاج آقاش.
تازه لباس هاش رو در آورده بود و می خواست آب بریزه رو سرش که
شنید زنگ در خونه رو می زنند.
❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤ مـــــــــــــرد است ديگر... گاهي تند ميشود گاهي عاشقانه ميگويد.. مـــــــــــــرد است ديگر.. غرورش آسمان و دلش درياست... تو چه ميداني ازبغض گلو گير کرده يک مـــــــــــــرد.. تو چه ميداني که چشمانت دنياي او شده.. تو چه ميداني از هق هق شبانه او که فقط خودش خبردارد و بالشش؟... مـــــــــــــرد را فقط مـــــــــــــرد ميفهمد و مـــــــــــــرد و آخریــــــــــــن حرفم: من در گذشته ام درگدشته ام....
صفحه اصلي
ايميل نويسنده
پروفايل
طراح قالب
گالری عکس عاشقانه
انجمن وبلاگ نویسان
تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان تنها ترین تنها و آدرس saeedsingle.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.